◕‿◕❤دست نوشته های دختری که من باشم❤◕‿◕

سلام.....خوبین؟؟؟بالاخره یه خاطره جدید....

یکشنبه جاتون خالی رفته بودیم شهربازی......

با دوتا عمه ها و دو تا عموها و بچه هاشون.....

اول از همه رفتیم کشتی صبا.....

خیلی باحال بود....

عمه هام دوطرفم نشسته بودن و دختر عمم و زنعموم پشت سرم......اون دوتا صندلی آخر و ماهم جلوشون نشسته بودیم......

چون وسط هفته بود زیاد شلوغ نبود.....

خلاصه یه 5 دقیقه نشستیم تا مسئولش اومد راه انداخت......

اول من خیلی خونسرد نشسته بودم....

من اخلاقم یه جوریه که تحت تاثیر محیط قرار می گیرم.....

دوتا عمه هام شروع کردن به جیغ زدن....پشت سرم هم زنعمو و دختر عمم(دختر عمه بزرگم).....

من نشسته بودم به اینا می خندیدم ولی بعد تحت تاثیر قرار گرفتم هم جیغ زدم هم خندیدم.....

ایم وسط زنعموم حالش بد شده بود......

من از اون بالا رو به پسر عموهام داد زدم:مامانتون مرحوم شد(البته دور از جون)

ژسر عموم بدو بدو اومد بالا مامان چی شدی؟

تماشاچی هم تا دلتون بخواد داشتیم.......مردم جمع شده بودن به دیوونه بازی ما می خندیدن.....

وقتی وایساد مردم اومدن سوار شن.....فکر کنم به فکر زن دوم بودن با خانوماشون اومدن:دی

خلاصه بعد رفتیم سفینه.....

اونجا برعکس بود و من تحت تاثیر قرار نگرفتم.....

همه جیغ می زدن به جز من....

مسئولشم وایساده بود انگار فیلم سینمایی میبینه نگاه میکرد.....

من که هر وقت میرفتیم بالا دستامو ول میردم با خانواده بای بای می کردم......

وقتی اومدم پایین یه عالمه فحش خوردم که چی....چرا دستتو ول می کردی.......

بعد رفتیم بلیط بگیریم واسه سینما نمیدونم چند بعدی.....

خودمو کشتم عموم بیاد نیومد...

آخر جوش آوردم یه نگاه خطرناک بهش کردم که خودش رفت مثل بچه آدم تو صف وایساد....

رفتیم نشستیم فیلم جاده خونین و ترن بود......

وسط فیلم یهو کتفم سوخت.......یه ذره نگاه کردم دیدم عموی گرامی از ترس منو نیشگون گرفته ....

منم نامردی نکردم و یه مشت حوالی بازوش کردم....

از اونجایی که دستم سنگینه مطمئن بودم دردش گرفته دیگه تا آخر فیلم نگاهم بهم نکرد چه برسه بخواد

نیشگون بگیره.....

وقتی رفتیم بیرون چون گهگاهی تو سینما آبیاری می کردن همه پیرهناشون خیس بود جز من:دی

دیگه بعدشم چون دیروقت بود برگشتیم خونه هامون.....

ولی شایان ذکره که تو سینما زنعموم نیومد چون از دوتا بازی قبلی فشارش افتاده بود حالش خراب بود...

خلاصه خیلی خوش گذشت جاتون خالی.....

 



ادامه مطلب...


دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه:

من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌آرم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره. تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. اون موقع یهو، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود...

 

البته اینو از یه وبلاگ برداشتم....


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد

درباره وبلاگ
بار خدایا… از کوی تو بیرون نرود پای خیالم.. نکند فرق به حالم.. چه برانی چه بخوانی، چه به اوجم برسانی، چه به خاکم بکشانی.. نه من آنم که برنجم، نه تو آنی که برانی
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دست نوشته های دختری که من باشم....!!!!! و آدرس man-to-zendegi-love.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 510
بازدید دیروز : 233
بازدید هفته : 1532
بازدید ماه : 5745
بازدید کل : 252300
تعداد مطالب : 355
تعداد نظرات : 254
تعداد آنلاین : 1



داستان روزانه