دانلودرمان سیمرغ نوشته m.medya کاربر انجمن نودهشتیا برای جاوا
pdf،apk،epub
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم!
در آسمانم برایت جایی نیست...
هر جا میخواهی برو!
فقط آرزو میکنم...
وقتی دوباره هوای آسمانِ من به سرت زد ؛
آنقدر آسمان بگیرد که با هزار شب گریه آرام نگیری!
و اما من....
بر که نمیگردم هیچ ؛
عطر تنم را هم ازکوچه های پشت سرم جمع میکنم!
که لم ندهی روی مبل راحتی و
با خاطراتم قدم بزنی !!!
بخشی ازرمان :انگشت سبابم رو روی شیشه ی بخار بسته ی ماشین کشیدم... چقدر زیبا و خیره کننده بود نقطه ی تلاقیِ این دو درجه ی متضاد! گرمای انگشتم روی سرمایِ تن یخ بسته ی شیشه به رقص در می اومد... لرزشی خفیف و آنی تمامِ وجودم رو در بر گرفت. بخاری ماشین رو به سمت خودم برگردوندم و چند لحظه دستمو جلوش گرفتم...
_سردت شد باباجون؟
نگاهش کردم.. بعد از گذشتِ یک سال هنوز هم پرده ی شرم در برابرِ من از نگاهش پاک نشده بود.. چقدر زجر آور بود دیدنِ شرمِ نگاهِ یک پدر!
_یکم!
_جاده فیروزکوه همیشه همینه ... تابستون باشه یا وسط چله همیشه ی خدا همینه!
به چهره ی منعکس شده ام تو شیشه خیره شدم!
_به نظرت هوای تهران چطوره؟؟ من زیاد لباس گرم نیاوردم همراهم!
لبخند گرمی به روم زد
_بزار جا به جات کنیم! هرچی لازم داشته باشی میارم برات.. تا اون وقتم هرچی ضروری بود میخریم.
احساس کردم صدای دلنشینش بغض داره!
ادامه مطلب...